شماره ٣٤٤: زان آتشين ميي که ز لب در اياغ توست

زان آتشين ميي که ز لب در اياغ توست
ياقوت آبدار بتان سنگداغ توست
نتوان ز جستجو به تو هر چند راه برد
هر کس برون دويده ز خود در سراغ توست
چشمي که چون ستاره نظربند خواب نيست
حيران پرتو گهر شبچراغ توست
دلهاي پاره پاره خونين دلان خاک
در چشم عارفان گل صد برگ باغ توست
در چشم من ز سنبل فردوس بهترست
آشفته خاطري که پريشان دماغ توست
از درد اگر به صاف بود چشم ديگران
ما را نظر ز صاف به درد اياغ توست
از روي آتشين تو بي بهره ايم ما
هر چند نور ديده ما از چراغ توست
خواهد حباب وار سرت را به باد داد
اين باد نخوتي که گره در دماغ توست
چون صائب آن که چاشني درد يافته است
قانع به زخم خار ز گلهاي باغ توست