شماره ٣٤٢: محتاج کي به نشأه مي چشم مست توست؟

محتاج کي به نشأه مي چشم مست توست؟
پر خون دهان جام مي از پشت دست توست
چون تاک در سراسر اين باغ و بوستان
هر نخل سرکشي که بود زير دست توست
لعلي که ساخته است نگين دان ز تاج زر
خونين جگر به خانه زين از نشست توست
سايد کلاه گوشه قدرش به آسمان
هر سر که در قلمرو ايجاد، پست توست
نظارگي ز سرو تو چون راست بگذرد؟
جايي که آبهاي روان پاي بست توست
زين پيش زلف در خم دل بود و اين زمان
هر جا دلي است در خم زلف چو شست توست
از باده دست شستن من از صلح نيست
گر توبه مي کنم به امد شکست توست
از مي شود شعور تو هر لحظه بيشتر
فرياد من ز حوصله دير مست توست
سرپنجه تصرف خورشيد و ماه را
خواهد به چوب بستن، اگر دست دست توست
جود تو بي سؤال به سايل عطا کند
قفلي که بي کليد شود باز، دست توست
محرومي از وصال پريزاد معنوي
صائب گناه ديده صورت پرست توست