شماره ٣٤١: شيطان دلير تبر تو ز حال خراب توست

شيطان دلير تبر تو ز حال خراب توست
دزدي است اين که پرده گليمش ز خواب توست
چشم سفيد کرده خود را عزيز دار
کان يوسفي که مي طلبي در نقاب توست
از کوشش تو مي رود از پيش کار ما
پاي به خواب رفته ما در رکاب توست
آب از عقيق و رنگ و ز ياقوت مي برد
آن شوخ ديده اي که حريف شراب توست
چون لاله برگ عيشي اگر هست در جهان
در پرده دلي است که داغ و کباب توست
شوخي و شرم جمع نکرده است هيچ کس
اين برق خانه سوز نهان در سحاب توست
از خط اگر چه حسن تو شد پاي در رکاب
بيهوشيم ز باده پا در رکاب توست
چشم ترا غبار علايق گرفته است
ورنه رموز هر دو جهان در کتاب توست
ز آهستگي بريده شود راه دور عشق
زنجير پاي سعي تو صائب شتاب توست