شماره ٣٤٠: شاهنشهي است عشق که عالم گداي اوست

شاهنشهي است عشق که عالم گداي اوست
برخاست هر که از سر عالم لواي اوست
آزاده اي که کنج قناعت گرفته است
شيرازه حضور جهان بورياي اوست
آن مطربي که پرده ما را دريده است
رقص فلک ز زمزمه جانفزاي اوست
در دام مي کشد دل صحرايي مرا
اين مردمي که با نگه آشناي اوست
در چشمه سار تيغ تو تا چند خون خورد؟
مرگي که زندگاني من از براي اوست
بيدرد نيستم که شکايت کنم ز جور
هر شکوه اي که هست مرا از وفاي اوست
چون در رکاب برق سواران سفر کند؟
بيچاره اي که شيشه دل زير پاي اوست
مسند به روي دست سليمان فکنده است
تا مور پا شکسته ما در هواي اوست
فردوس را ز داغ تغافل کند کباب
کبري که در دماغ من از کبرياي اوست
زنجير پاره کردن سوداييان عشق
موقوف باز کردن بند قباي اوست
صائب کسي که خرمن من سوخته است ازو
ابر بهار، سايه دست سخاي اوست