شاهنشهي است عشق که دل جلوه گاه اوست
آهي که خيزد از دل ما گرد راه اوست
دل را ز کام هر دو جهان سرد ساختن
تأثير اولين نفس صبحگاه اوست
از يک نگاه، زير و زبر کردن جهان
بازيچه اي ز گردش چشم سياه اوست
چون نور آفتاب، پريشان خرام نيست
دلهاي چاک، مشرق روي چو ماه اوست
گردون که صبح و شام زنده غوطه در شفق
صيد به خون تپيده اي از صيدگاه است
نتوان شکست لشکر دل را به ترکتاز
اين فتح در شکستن طرف کلاه اوست
هر سينه اي که پاک شد از گرد آرزو
ميدان تيغ بازي برق نگاه اوست
فتح از سپاه عشق بود، گر چه وقت جنگ
انگشت زينهار، لواي سپاه اوست
عشق تو آهويي است که از چشمه سار دل
هر تخم آرزو که برآيد گياه اوست
از خسروي است فتح که هنگام دار و گير
دست دعاي خلق لواي سپاه اوست
صائب به غير چهره زرين عشق نيست
آن کهربا که کاهکشان برگ کاه اوست