سرچشمه حيات لب مي چکان اوست
عمر دوباره سايه سرو روان اوست
خورشيد اگر چه تاج سر آفرينش است
گلميخ آستان ثريا مکان اوست
ماهي که روشن است شبستان خاک ازو
برگ خزان رسيده اي از بوستان اوست
هر چند بي کنار و ميان است آن محيط
دست تصرف همه کس در ميان اوست
در هيچ سينه نيست که داغي نهفته نيست
زان آتش نهان که فلکها دخان اوست
آن شاهباز قدس که عشق است نام او
دل بيضه شکسته اي از آشيان اوست
عشق است مير قافله عالم وجود
چرخ ميان تهي جرس کاروان اوست
خونين اگر بود سخن عشق دور نيست
دلهاي چاک همچو قلم در بنان اوست
بي چشم زخم، جوهر انسان کامل است
آيينه اي که نه فلک آيينه دان اوست
خاکستري است چرخ که عشق است اخگرش
گنجينه اي است دل که خرد پاسبان اوست