ماري است ني که مهره دل بيقرار اوست
جاروب سينه ها نفس بي غبار اوست
هر چند کز دو دست شود باز عقده ها
واکردن گره به يک انگشت، کار اوست
در پرده سازهاي دگر حرف مي زنند
بي پرده حرف عشق سرودن شعار اوست
عيش و نشاط و خرمي و عشرت و سرور
در زير سايه علم پايدار اوست
جان مي دهد به نغمه سيراب خلق را
آب حيات قطره اي از جويبار اوست
هر کشتي دلي که به گرداب غم فتاد
باد مرادش از نفس بيقرار اوست
بي برگ و برگ عيش برد عالمي ازو
بي بار و دوش اهل جهان زير بار اوست
خوشوقت مي کند به نفس اهل حال را
اين باغ، تازه رو ز نسيم بهار اوست
گلگون باده دارد اگر تازيانه اي
هنگام سير و دور، دم شعله بار اوست
چاه ذقن که آب شود دل ز ديدنش
مهري ز محضر بدن داغدار اوست
دارد دم مسيح همانا در آستين
زينسان که زنده کردن دلها شعار اوست
از ديده غزال رباينده تر بود
سوراخ ها که در بدن زرنگار اوست
صائب به هر دلي که خراشي ز درد هست
غافل مشو که سکه دارالعيار اوست