آن روي لاله رنگ که دل داغدار اوست
چشم سهيل، خال لب جويبار اوست
رنگي که ريخت در قدح لعل، آفتاب
ته جرعه اي ز لعل لب آبدار اوست
با آن فروغ حسن، جگر گوشه سهيل
برگ خزان رسيده اي از لاله زار اوست
هر شبنمي که هست درين باغ و بوستان
گل را بهانه ساخته آيينه دار اوست
گردون که نعل اوست در آتش ز آفتاب
چون سبزه زير سنگ ز کوه وقار اوست
از ديده نظارگيان مي برد غبار
هر مصحف دلي که به خط غبار اوست
در هر دلي که ريشه کند پيچ و تاب عشق
پيوسته همچو زلف، سرش در کنار اوست
موج سراب مي شمرد سلسبيل را
دلداده اي که تشنه بوس و کنار اوست
پيراهنش قلمرو جولان يوسف است
هر پرده دلي که در او خارخار اوست
چيني که از جبين نگشايد به زور مي
غافل مشو که سکه دارالعيار اوست
خونابه اي که مي چکد از مو به موي ما
بي اختيار ديده و دل، از فشار اوست
آن پادشاه حسن که منظور صائب است
خورشيد، صيد سلسله مشکبار اوست