آن روي آتشين که جگرها کباب اوست
نور و صفاي شمع و گل از آب و تاب اوست
در چهره گشاده صبح بهار نيست
فيضي که در گشودن بند نقاب اوست
در هيچ ديده آب نخواهد گذاشتن
اين روشني که با رخ چون آفتاب اوست
از دور باش غير ندارم شکايتي
هر شکوه اي که هست مرا از حجاب اوست
روز حساب اگر چه ندارد نهايتي
کوته به پرسش ستم بي حساب اوست
از ضعف اگر چه ما به زمين نقش بسته ايم
جان نفس گسسته ما در رکاب اوست
يک مو ز پيچ و تاب ميان تو کم نشد
هر چند پيچ و تاب من از پيچ و تاب اوست
گر ديگران به لطف و به احسان مقيدند
صائب اسير شيوه ناز و عتاب اوست