دريا سواد سينه بي کينه من است
موج شکست، جوهر آيينه من است
از سادگي به شيشه خود سنگ مي زند
سنگين دلي که دشمن آيينه من است
خواهد خداي گير شدن خصم شوخ چشم
زين مصحف غبار که در سينه من است
صبح جزا که شنبه خلق جهان بود
از طفل مشربي شب آدينه من است
زنگ غمي که ناخن صيقل کبود ازوست
چون سبزه فرش خانه آيينه من است
خوني که عطسه ريز کند مغز سنگ را
چون نافه زير خرقه پشمينه من است
گردون که آفتاب بود شمع مجلسش
صائب کباب صحبت دوشينه من است