شماره ٣٣٢: اين کوه غم که در دل ديوانه من است

اين کوه غم که در دل ديوانه من است
سنگ ملامت ابجد طفلانه من است
جوش گل از ترانه مستانه من است
هر جا سري است گرم ز پيمانه من است
پيوسته هست در دل من گريه اي گره
سيلاب، پا شکسته ويرانه من است
جز خانه کمان در ديگر چرا زنم؟
پيکان تير، آب من و دانه من است
باشد ز زخم تيغ زبان فتح باب من
هر رخنه اي ز دل در ميخانه من است
نعلم بود در آتش ديگر، وگرنه شمع
يک مصرع از سفينه پروانه من است
چون بت پرست، روي دل من به سنگ نيست
بيت الحرام خلق صنمخانه من است
در دل ز توبه زنگ ملالي که مانده است
موقوف يک دو گريه مستانه من است
از داغ نيست بر دل من زنگ کلفتي
اين جغد، خال چهره ويرانه من است
کنجي گرفته، از قفس و دام فارغم
بال و پر شکسته پريخانه من است
ناقوس من بود ز دل چاک چاک خود
رنگ شکسته صندل بتخانه من است
گلگل شکفته مي شوم از سنگ کودکان
باغ و بهار من دل ديوانه من است
تا ترک آشنايي عالم گرفته ام
عالم تمام معني بيگانه من است
چون گوهر از محيط به يک قطره قانعم
در دل شود چو گريه گره، دانه من است
دور و دراز شد سفر من ز حرف پوچ
خوابيده راه عشق ز افسانه من است
داغ من از تبسم گل تازه مي شود
روي شکفته برق سيه خانه من است
مشق جنون من به نهايت کجا رسد؟
دشت جنون قلمرو ديوانه من است
در زير چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟
تنگ اين صدف به گوهر يکدانه من است
مي گردد از سياهي چشم غزال بيش
اين وحشتي که در دل ديوانه من است
دشتي که طي کند نفس برق و باد را
ميدان ني سواري طفلانه من است
صائب رهي که قطع نگردد به عمرها
يک گام پيش همت مردانه من است