نقش حصير نيست که بر پيکر من است
شهباز اوج فقرم و اين شهپر من است
اين باده رسيده که در ساغر من است
حور من و بهشت من و کوثر من است
تا سر بر آستانه همت گذاشتم
خشتي است آفتاب که زير سر من است
صبح قيامتي که جهان در حساب ازوست
يک آه سرد از دل غم پرور من است
خون مي خورد ز تنگي ميدان روزگار
اين آب بيقرار که در گوهر من است
در واديي که سيل برد کوه را ز جاي
پاي به خواب رفته من لنگر من است
در بند روزگار نباشد جنون من
زنجير من چو تيغ همان جوهر من است
چون شمع استخوان مرا آب مي کند
اين آتشي که در ته خاکستر من است
از خارخار عشق به خون غوطه مي زنم
از برگ گل چو شبنم اگر بستر من است
هر چند بسته ام به زمين سايه وار نقش
پرواز آفتاب به بال و پر من است
داغي که هست زير سياهي گشاده روي
امروز در بساط فلک اختر من است
از برگريز حادثه صائب مسلم است
اين گلشني که در ته بال و پر من است