شماره ٣٢٨: از سينه صافي دل بي کينه روشن است

از سينه صافي دل بي کينه روشن است
دل بي غبار باشد اگر سينه روشن است
گوري است تار، خانه تن بي فروغ دل
از گوهرست اگر دل گنجينه روشن است
پرداز سينه کن، چه ورق مي کني سياه؟
جام جهان نماست اگر سينه روشن است
چون نافه خون خويش اگر مشک کرده اي
از مو به موي خرقه پشمينه روشن است
سي شب چراغ ميکده روشن بود ز مي
مسجد ز شمع در شب آدينه روشن است
آميزشي که هست به هم نيش و نوش را
از شيشه نبات چو آيينه روشن است
ديگ توانگران دو سه روزي بود به جوش
دايم اجاق فقر ز کشکينه روشن است
پنهان مکن، کز آينه صاف روي تو
بر اهل ديد صحبت دوشينه روشن است
انديشه از سياه دلان جهان مکن
صائب اگر ترا دل بي کينه روشن است