آسودگي به گوشه عزلت نشستن است
سررشته اميد ز عالم گسستن است
پرداختن ز پرورش تن به جان پاک
از کار گل به آب خضر دست شستن است
در سينه همچو لاله گره کردن آه را
پيوند خود ز عالم بالا گسستن است
گفتار دلخراش به نازکدلان فقر
مينا به راه آبله پايان شکستن است
اين خرده حيات که دل بسته اي بر آن
چون دانه سپند درانداز جستن است
پهلو تهي نمودن روشندلان ز خلق
بر روي زنگيان در آيينه بستن است
سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس
از بهر تير بال هما را شکستن است
از گريه دروغ، اثر چشم داشتن
از چشمه سار گوهر شهوار جستن است
انداختن بساط اقامت به زير چرخ
در راه سيل پاي به دامن شکستن است
عريان شو از لباس تعلق که در سلوک
سد ره است اگر همه احرام بستن است
بستن ره سؤال به ارباب احتياج
صائب به روي خود در توفيق بستن است