آسودگي به کنج قناعت نشستن است
سير بهشت در گره چشم بستن است
هشياريي است عقل که مستي است چاره اش
بدمستيي است توبه که عذرش شکستن است
ماهي به شکر بحر سراپا زبان شده است
غافل که حد شکر، لب از شکر بستن است
طفلي است راه خانه خود کرده است گم
هر ناقصي که در صدد عيب جستن است
شوخي به اين کمال نبوده است هيچ گاه
خال تو چون سپند درانداز جستن است
ما از شکست توبه محابا نمي کنيم
چون زلف، حسن توبه ما در شکستن است
کفاره شراب خوريهاي بي حساب
هشيار در ميانه مستان نشستن است
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موي سفيد، رشته به انگشت بستن است
درمان ما که سوخته ايم از فراق مي
چون داغ لاله در دل ساغر نشستن است
بستن به گوشه دل عشاق، خويش را
دامان خود به شهپر جبريل بستن است
صائب به زير چرخ فکندن بساط عيش
در رهگذار سيل، فراغت نشستن است