احوال دل ز ديده خونبار روشن است
حال درون خانه نمايان ز روزن است
روشندلان هميشه سفر در وطن کنند
استاده است شمع و همان گرم رفتن است
در انتظام کار جهان اهتمام خلق
مشق جنون به خامه فولاد کردن است
جوهر بس است بيضه فولاد را حصار
آن را که دل قوي است چه حاجت به جوشن است؟
دست و دهن اگر چه نمايد تنور رزق
نسبت به دست کوته ما چاه بيژن است
شستن به اشک، گرد کدورت ز روي دل
آيينه را به دامن تر پاک کردن است
ظالم به مرگ سير نگردد ز خون خلق
در خواب، کار تشنه لبان آب خوردن است
دل چون کمال يافت نهد پاي بر فلک
چون دانه خوشه گشت رجوعش به خرمن است
صائب ز خود برآي که شرط طريق عشق
گام نخست از خودي خود گذشتن است