هر نقش دلکشي که بر ايوان عالم است
نقش برون پرده آن جان عالم است
با تشنگي بساز که دل آب چون شود
بي چشم زخم، چشمه حيوان عالم است
در غيرتم که از سر زلف سياه کيست
شوري که در دماغ پريشان عالم است
غافل که داده است گريبان به دست برق
چشمي که محو چهره خندان عالم است
از دست و پا زدن نشود آرميده بحر
کوه شکيب، لنگر طوفان عالم است
خواهد شدن به رغم حسودان عزيز مصر
اين جان بيگنه که به زندان عالم است
بي چشم زخم نيست، اگر توتيا شده است
گوي سري که در خم چوگان عالم است
آسوده اي به عالم امکان اگر بود
از راه رحم نيست، ز نسيان عالم است
بازي مخور که شيره جانهاست يکقلم
شيرينيي که در شکرستان عالم است
در چشم عارفان، ورق باد برده اي است
تختي که تکيه گاه سليمان عالم است
صائب چه لازم است عاقل شويم ما؟
شور جنون ما نمک خوان عالم است