شماره ٣١٨: در زير تيغ يار که سرها در او گم است

در زير تيغ يار که سرها در او گم است
داريم حيرتي که نظرها در او گم است
زين آب زير کاه، که چرخ است و کهکشان
ايمن مشو که موج خطرها در او گم است
هستي است شکري که ازو چهر مي چکد
زهري است نيستي که شکرها در او گم است
آب گهر به وصف گهر ترزبان بس است
لاف از هنر مزن که هنرها در او گم است
دارم زياد زلف بناگوش زيب او
شام خوشي که فيض سحرها در او گم است
مژگان تاب خورده اشک آفرين ماست
امروز رشته اي که گهرها در او گم است
پيشاني گشاده سختي کشان بود
همواريي که کوه و کمرها در او گم است
داده است فيض عشق به ما پاشکستگان
از خويش رفتني که سفرها در او گم است
محرم نه اي تو، ورنه به هر موي داده اند
پيچيده نامه اي که خبرها در او گم است
دست ز کار رفته ارباب حيرت است
برگ فتاده اي که ثمرها در او گم است
صائب که ياد مي کند از اشک تلخ ما؟
در قلزمي که آب گهرها در او گم است