عرش بلند مرتبه بنيان آدم است
خورشيد عقل، شمسه ايوان آدم است
آدم چه جوهري است، که گنجينه سپهر
با صد هزار چشم نگهبان آدم است
لعلي که خون کند به جگر آفتاب را
در مشت خاک بي سر و سامان آدم است
همت بلند دار که نه خاتم سپهر
فرمان پذير دست سليمان آدم است
در بزم قدسيان خبري زين چراغ نيست
سوز و گداز، شمع شبستان آدم است
از پيچ و تاب درد، ملک را نصيب نيست
اين تاب در کمند رگ جان آدم است
ده آيه حواس که منشور قدرت است
نازل ز روي مرتبه در شأن آدم است
از قدر، پاي بر سر گردون گذاشته است
در خاک اگر چه گوشه دامان آدم است
بر هر گل زمين، گل ابري گماشته است
روي شکفته تازه کن جان آدم است
تا دست مي رسد به مي و مطرب و نگار
انديشه بهشت ز کفران آدم است
از دلو آفتاب ربوده است اختيار
اين يوسفي که در چه کنعان آدم است
آدم نه اي، ازان ز فلک شکوه مي کني
ورنه فلک مسخر فرمان آدم است
صائب جواب آن غزل سيدست اين
کامروز آدم است که شيطان آدم است