روي تو برق خرمن آسايش دل است
زلف تو تازيانه جانهاي غافل است
هر خون که کرد در دل عشاق، مشک شد
اکسير دانه است زميني که قابل است
از رنگ و بوي، حسن خداداد فارغ است
نفزايد از بهار جنوني که کامل است
زاهد نيم به مهره گل مشورت کنم
تسبيح استخاره من عقده دل است
سوهان مرگ نيز علاجش نمي کند
پايي که از گراني جان در سلاسل است
بحر تو بي کنار ز تن پروري شده است
از جان بشوي دست که هر موج ساحل است
اي رهروي که خير به مردم رسانده اي
آسوده رو که بار تو بر دوش سايل است
از پيچ و تاب عشق مکن شکوه زينهار
کاين پيچ و تاب، جوهر آيينه دل است
از درد و داغ عشق بود برگ عيش من
اين است دوزخي که به جنت مقابل است
هر کس نداده است گريبان به دست عقل
صائب بگير دامن او را که عاقل است!