ترک خودي مراد ز قطع مراحل است
اين بار هر کجا فتد از دوش منزل است
آب ستاده رشته برون آورد ز پا
بگسل ز همرهي که گرانجان و کاهل است
يکرنگ دل چو شد تن خاکي گهر شود
دل متحد به جسم چو شد مهره گل است
دست از خودي بشوي که در دفتر وجود
فردي که در حساب بود فرد باطل است
شهرت بود ز ريزش اگر مطلب کريم
در چشم بي نيازي ما کم ز سايل است
در زير سقف چرخ نفس راست ساختن
آسوده زيستن ته ديوار مايل است
گيراترست خلق خويش از خون بيگناه
دامن کشيدن از گل بي خار مشکل است
چون زخم، سينه چاک برون مي دود ز پوست
خونم ز بس که تشنه شمشير قاتل است
گفتار جاهلان ز شنيدن بود فزون
خرجش ز دخل بيش بود هر که غافل است
با قامت خميده جوانانه زيستن
در زير تيغ بال فشاني ز بسمل است
تسليم شو که عقده دل را گشادگي
بي برگريز ناخن تدبير مشکل است
صبح از ستاره ساخت تهي دامن فلک
کم نيست دانه بهر زميني که قابل است
از خوشه راز دانه مستور فاش شد
گل مي کند ز تيغ زبان هر چه در دل است
از خاک دلنشين نتوان برگرفت دل
بيرون شدن ز کوي خرابات مشکل است
صائب هزار بار به از عقل ناقص است
در چشم امتياز جنوني که کامل است