شماره ٣٠٨: نقشم به باد داد، نگار اينچنين خوش است

نقشم به باد داد، نگار اينچنين خوش است
خونم به خاک ريخت، بهار اينچنين خوش است
دل را گداخت، بوسه به اين چاشني است خوش
دستم ز کار بود، کنار اينچنين خوش است
از تاب چهر، برق خس و خار آرزوست
رخسار آتشين نگار اينچنين خوش است
نگذاشت غير خانه زين، خانه دگر
معمور در زمانه، سوار اينچنين خوش است
دلها شد از غبار خطش مصحف غبار
بي چشم زخم، خط غبار اينچنين خوش است
هرگز دلم نزد نفسي بر مراد خويش
آيينه پيش روي نگار اينچنين خوش است
دل مي رود به حلقه زلفش به پاي خود
دام آنچنان خوش است و شکار اينچنين خوش است
هر خار بي گلي، گل بي خار شد ازو
الحق که فيض عام بهار اينچنين خوش است
گل روي خود به اشک ندامت ز خواب شست
در وقت صبح، آب خمار اينچنين خوش است
چون حلقه هاي زلف دلم را قرار نيست
پرگار خال چهره يار اينچنين خوش است
طوطي چو مغز پسته هم آغوش شکرست
در هم خزيده عاشق و يار اينچنين خوش است
خوني که کرد در دل صياد، مشک شد
آهو به فکر مير شکار اينچنين خوش است
صائب به غير عشق ندارد ترانه اي
شعر اينچنين خوش است و شعار اينچنين خوش است