با قرب يار رشته جان در کشاکش است
در عين بحر، موج همان در کشاکش است
گويا نسيم راه در آن زلف يافته است
کز پيچ و تاب، رشته جان در کشاکش است
آرام نيست راهنوردان شوق را
دايم ز موج، ريگ روان در کشاکش است
عشاق را ز تازه نهالان شکيب نيست
تا يک خدنگ هست کمان در کشاکش است
هر چند حرص مالک روي زمين شود
چون موجه سراب همان در کشاکش است
بر فرق هر که سرکشي از سر نمي نهد
مانند اره کاهکشان در کشاکش است
شوق وطن ز دل به عزيزي نمي رود
در صلب گوهر آب روان در کشاکش است
پيران ز حرص بيشتر آزار مي کشند
با پشت خم هميشه کمان در کشاکش است
طول امل ز قامت خم بيش شد مرا
شد حلقه اين کمان و همان در کشاکش است
آسان نمي توان ز علايق فشاند دست
زين خارزار دامن جان در کشاکش است
بر رنگ و بوي عاريه هر کس که دل نهاد
پيوسته از بهار و خزان در کشاکش است
تا لب گشاده است، نفس آرميده نيست
در قبضه سوار، عنان در کشاکش است
ايمن شود چسان ز گسستن رگ حيات؟
زينسان که تار و پود جهان در کشاکش است
بال و پر تلاطم بحرست بادبان
دلها ز ديده نگران در کشاکش است
تا يکزبان چو تيغ نگردد سخن طراز
دايم چو خامه دو زبان در کشاکش است
تا موي آن کمر نکند ترک پيچ و تاب
ما را چو زلف رشته جان در کشاکش است
صائب اگر چه غوطه در آب گهر زند
از پيچ و تاب، رشته همان در کشاکش است