شماره ٣٠٣: صبح اميد من نفس سرد من بس است

صبح اميد من نفس سرد من بس است
چشم سفيد، روزن بيت الحزن بس است
دستم غبار دامن پاکان نمي شود
بويي مرا ز يوسف گل پيرهن بس است
تر مي شود به نامه خشکي دماغ من
برگ خزان رسيده مرا از چمن بس است
عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر
زان غنچه لب وظيفه من يک سخن بس است
زان ميوه ها که وعده به فردوس داده اند
ما را به نقد، نکهت سيب ذقن بس است
پروانه وار سوختن از بي مروتي است
آن را که روي گرمي ازين انجمن بس است
از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق
نقشي دگر بر آب زن اي کوهکن، بس است
محتاج نيستم به سپرداري کسي
جوهر دعاي جوشن شمشير من بس است
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است