شماره ٣٠٢: رخساره ترا ز عرق ديده بان بس است

رخساره ترا ز عرق ديده بان بس است
شبنم براي تازگي گلستان بس است
حال مرا زبان نکند گر بيان درست
رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است
فرصت کجاست فکر عمارت کند کسي؟
از خارخار سينه مرا آشيان بس است
تشريف قرب در خور اين خاکسار نيست
ما را ز دور سجده اين آستان بس است
رخساره ترا به نقاب احتياج نيست
آيينه را فروغ خود آيينه دان بس است
با کجروان اگر نکني راستي بجاست
با راست خانگان کجي اي آسمان بس است
چون کودکان به چيدن گل نيست چشم ما
ما را رخ گشاده اي از باغبان بس است
طبل رحيل، قافله اي افکند به راه
يک نغمه سنج در همه بوستان بس است
دريا اگر ز آب مروت شود سراب
ما را عقيق صبر به زير زبان بس است
آزادگان به راحله خود سفر کنند
تخت روان موج ز ريگ روان بس است
زخمي که خشک بند توان کرد نعمتي است
چشم مرا غباري ازين کاروان بس است
صائب اگر ز همنفسان همدمي نماند
کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است