خشتي مرا ز کوي تو در زير بس است
سرمايه فراغت من اينقدر بس است
عشاق را به بند گران احتياج نيست
زنجير پاي مو هواي شکر بس است
چون شمع، گريه در کرم دست حلقه کرد
اين تيغ آبدار مرا بر کمر بس است
از تنگناي چرخ شکايت چه مي کني؟
فتح قفس، شکستگي بال و پر بس است
آنجا که خار دست به ترکش زند، چو گل
پيشاني گشاده به جاي سپر بس است
از بهر برفروختن چهره اميد
يک قطره اشک گرم به وقت سحر بس است
جرم سفينه تو که بر سنگ خورده است
نوميد بازگشتن موج خطر بس است
بيخوابي که چشم تو ترسيده است ازو
سود حقيقي تو همان از سفر بس است
از زلف يار و از دهنش نکته اي بگو
درس مطول و سخن مختصر بس است
گر امتياز نام بود مطلب از اثر
اين امتياز کز تو نماند اثر بس است
خاک من و سبو ز خرابات مشرب است
بالين ز دست خويش مرا زير سر بس است
از يک سخن حقيقت هر کس عيان شود
بهر نمونه از صدفي يک گهر بس است
صائب مرا به سرمه خلق احتياج نيست
آن خط مشکبار را در نظر بس است