شماره ٣٠٠: آيينه دار روي تو شرم و حيا بس است

آيينه دار روي تو شرم و حيا بس است
پهلونشين سرو تو بند قبا بس است
خود را مزن بر آتش خونهاي بيگناه
دست ترا بهار و خزان حنا بس است
بشکن به ناز بر سر شمشاد شانه را
زلف ترا ز حلقه به گوشان صبا بس است
ما را کجاست طالع گل، خار اين چمن
دامن اگر نمي کشد از دست ما بس است
رشکي به آفتاب پرستان نمي برم
محراب خاکساريم آن نقش پا بس است
اظهار عشق را به زبان احتياج نيست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
صائب به خاک پاي وي از سرمه صلح کن
در دودمان چشم تو اين توتيا بس است