شماره ٢٩٩: خط را به دور عارض او شان ديگرست

خط را به دور عارض او شان ديگرست
هر مور ازين سپاه سليمان ديگرست
از نوشخند گل دل من وا نمي شود
صبح اميد من لب خندان ديگرست
هر غنچه اي به شور نمي آورد مرا
شور جنون من ز نمکدان ديگرست
زاهد اگر به سدره و طوبي است تخته بند
ما را نظر به سرو خرامان ديگرست
بر روي کس مخند که هر خنده اي ز گل
بر عندليب زخم نمايان ديگرست
در گلشني که بند نقاب تو واشود
هر داغ لاله ديده حيران ديگرست
هر چند در حلاوت گفتار حرف نيست
با شهد خامشي ز سخن شان ديگرست
آن را که دل سياه شود از قبول خلق
بر سينه دست رد کف احسان ديگرست
از تشنگي به ديده باريک بين من
هر موجه سراب رگ جان ديگرست
صائب اگر چه سير گل و لاله دلگشاست
دست و دل گشاده گلستان ديگرست