شماره ٢٩٨: جانهاي آرميده ز مردم رمانترست

جانهاي آرميده ز مردم رمانترست
آبي که ايستاده تر اينجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بي زبانترست
خود را سبک مکن که به ميزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سيل زودتر به محيط بقا رسد
از بار درد هر که درين ره گرانترست
حيرت مرا ز همسفران پيشتر فکند
پاي به خواب رفته درين ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام مي کنيم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشيده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پايم روانترست
نسبت به سخت رويي ابناي روزگار
صد پرده از حباب، فلک شيشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بي آفت است هر که بلند آشيانترست
مگشا لب سؤال که روزي فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بي دهانترست
در کارخانه اي که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشيده رود خوش عنانترست