شماره ٢٩٥: با ما يکي است هر که ز مردم جداترست

با ما يکي است هر که ز مردم جداترست
درمان ماست هر که به درد آشناترست
در تنگناي دل گره غنچه باز شد
هر خانه اي که تنگ بود دلگشاترست
ز افتادگي غبار به دامان او رسيد
دست ز کار رفته به مطلب رساترست
با فقر خوش برآي که در وقت برگريز
آن را که برگ عيش بود بينواترست
اين صيدگاه کيست که داغ پلنگ او
از چشم آهوان حرم دلرباترست
اندوختن به رتبه ريزش نمي رسد
از فصل نوبهار، خزان باسخاترست
چشم بد از تو دور که در پرده بوي تو
صد پيرهن ز نکهت يوسف رساترست
عاشق به پاي خفته تواند کجا ريخت؟
کز خواب صبح، چشم تو مردم رباترست
خورشيدرنگ و باد صبا بوي گل ربود
بيچاره بلبل از همه کس بينواترست
باجي نمي دهند به هم شيوه هاي تو
از صلح، رنجش تو محبت فزاترست
از دل مدار جور خود اي سنگدل دريغ
کاين شيشه شکسته به سنگ آشناترست
جاي ترحم است به دلهاي دردمند
کز آه عاشقان شب زلفت رساترست
زنهار دل مبند به حسن و وفاي او
کز رنگ و بوي لال و گل بي وفاترست
دايم به جاي دانه دل خويش مي خورد
مرغي که در رياض جهان خوش نواترست
عزت طلب حذر کند از خواري سؤال
هر کس که سير چشم تر اينجا گداترست
دل مي دهد به عاشق بيدل به دور خط
در وقت احتياج، کرم خوشنماترست
مشکن دل مرا که به ميزان اهل ديد
اين گوهر از عقيق تو سنگين بهاترست
صائب در اين زمانه بيگانه آشنا
بيگانگي ز خلق به دل آشناترست