شماره ٢٩٣: وحدت سراي دل به جهاني برابرست

وحدت سراي دل به جهاني برابرست
هر گوشه اش به کنج دهاني برابرست
هر شعر آبدار که دل مي برد ز جا
هر مصرعش به سرو رواني برابرست
دل تازه مي شود ز شراب کهن مرا
اين پير زنده دل به جواني برابرست
آن طفل شيرمست که ديوانه اش منم
هر سنگ او به رطل گراني برابرست
از پيچ و تاب، موي بر آتش نشسته اي است
هر ديده را که مور مياني برابرست
در ديده اي که هست ز بينش شراره اي
هر لاله اي به سوخته جاني برابرست
باشد سبک چو قلب زراندود پيش ما
هر نوبهار را که خزاني برابرست
خورشيد بي صفا نشود از غبار خط
تا ديده ستاره فشاني برابرست
غير از تو اي نگار ز سيمين بران کراست
در پيرهن تني که به جاني برابرست؟
آسوده از ملامت خلقم که حرف سخت
تيغ مرا به سنگ فساني برابرست
پيش کسي که صائب ازين خاکدان گذشت
تسخير دل به ملک جهان برابرست