شماره ٢٩١: پيش کسي که درد به درمان برابرست

پيش کسي که درد به درمان برابرست
هر خنده اي به زخم نمايان برابرست
زنهار چاک سينه خود را رفو مکن
کاين رخنه قفس به گلستان برابرست
دوري ز خلق کشتي نوحي است بي خطر
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
اين آبرو که ساخته اي از طمع سبيل
هر قطره اش به چشمه حيوان برابرست
در ديده کسي که سيه روزگار شد
صبح وطن به شام غريبان برابرست
دست نوازش فلک از روي دوستي
با سيلي عداوت اخوان برابرست
حاجت به دور باش نباشد بخيل را
پيشاني گرفته به دربان برابرست
چون مور نيست سايه من بار بر زمين
اين منزلت به تخت سليمان برابرست
باقي نسازد آن که به آثار نام خويش
در زندگي و مرگ به حيوان برابرست
جمعيتي که تفرقه خاطر آورد
در چشم من به خواب پريشان برابرست
از ميزبان تکلف بسيار در سلوک
با جرأت فضولي مهمان برابرست
از دخل رو متاب که انگشت اعتراض
در صافي کلام به سوهان برابرست؟
وصلي که پاي شرم و حيا در ميان بود
مضمون او مشو که به هجران برابرست
هر سينه اي که هست در او خارخار عشق
صائب به صد هزار گلستان برابرست