شماره ٢٩٠: زلف معنبر تو به صد جان برابرست

زلف معنبر تو به صد جان برابرست
اين مصرع بلند به ديوان برابرست
با عمر خضر قامت جانان برابرست
اين مصرع بلند به ديوان برابرست
مد نگاه با صف مژگان برابرست
اين مصرع بلند به ديوان برابرست
رخساره ترا به نقاب احتياج نيست
هر قطره عرق به نگهبان برابرست
غير از تو اي نگار ز سيمين بران کراست
در پيرهن تني که به صد جان برابرست؟
کفران نعمت است شکايت ز جنگ يار
خشم بجا به لطف نمايان برابرست
در دل خليده است ز مژگان او مرا
خاري که با هزار گلستان برابرست
بر يک طرف گذاري اگر پيچ و تاب را
موي ميان او به رگ جان برابرست
شد گر جهان به چشم من از خط او سياه
اين سرمه با سواد صفاهان برابرست
غمنامه حيات مرا نيست پشت و روي
بيداريم به خواب پريشان برابرست
آبي که دل سياه نگردد ز منتش
هر قطره اش به چشمه حيوان برابرست
ترک کلاه، باج به افسر نمي دهد
آزادگي به تخت سليمان برابرست
در کام هر که ذوق قناعت چشيده است
خون جگر به نعمت الوان برابرست
در ديده کسي که به وحدت گرفت انس
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
غافل ز عزت دل صد چاک ما مشو
سي پاره اي است اين که به قرآن برابرست
روي شکفته اي که دلي وا شود ازو
صائب به صد هزار گلستان برابرست