شماره ٢٨٨: ديوانه خموش به عاقل برابرست

ديوانه خموش به عاقل برابرست
درياي آرميده به ساحل برابرست
گردي که خيزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سياهي منزل برابرست
دارد به چهره گوهر ما در محيط عشق
گرد يتيميي که به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گريه مي کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
رحم است بر کسي که نرست است از خودي
اين قيد با هزار سلاسل برابرست
دلگير نيستم که دل از دست داده ام
دلجويي حبيب به صد دل برابرست
در زير پاي سدره و طوبي است مرقدش
هر کشته را که جلوه قاتل برابرست
مي رقصي از نشاط مي ناب، غافلي
کاين رقص با تپيدن بسمل برابرست
فهم رموز عشق ز ا دراک برترست
اينجا شعور عالم و جاهل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طريق عشق
از پا فتادني که به منزل برابرست
آخر به وصل شمع چو پروانه مي رسد
هر ديده را که روشني دل برابرست
در کشوري که عشق گرانمايه، گوهري است
در يتيم و آبله دل برابرست
صائب ز دل به ديده خونبار صلح کن
يک قطره اشک گرم به صد دل برابرست