شماره ٢٨٧: ما را کلاه فقر به افسر برابرست

ما را کلاه فقر به افسر برابرست
سد رمق به ملک سکندر برابرست
تلخي نمي رسد به قناعت رسيدگان
در کام مور، خاک به شکر برابرست
ميزان عدل ميل به يک سو نمي کند
اينجا عيار سنگ به گوهر برابرست
اين گريه اي که هست گره در گلو مرا
هر قطره اش به دانه گوهر برابرست
از فيض عشق در قدح لاله رنگ ماست
خونابه اي که با مي احمر برابرست
در کام ماهيي که به تلخي برآمده است
درياي تلخ و شور به کوثر برابرست
پيش کسي که سلطنت فقر يافته است
جمعيت حواس به لشکر برابرست
دستي که از فراق تو بر دل نهاده ايم
در قطع راه شوق به شهپر برابرست
بر آتشي که در جگر ما نهفته است
همواري سپهر به صرصر برابرست
در قلزمي که حيرت ديدار ناخداست
موج عنان گسسته به لنگر برابرست
مهر خموشيي که مرا بر دهن زدند
آوازه اش به طبل سکندر برابرست
با بادبان کشتي بي دست و پاي مرا
پاي به خواب رفته لنگر برابرست
صائب به چشم هر که ز دريادلان شده است
بخت سيه گليم به عنبر برابرست