شماره ٢٨٥: سرچشمه نشاط دل پاک گوهرست

سرچشمه نشاط دل پاک گوهرست
تا دل شکفته است، سخن تازه و ترست
جز حرف تلخ عشق کز او تازه است جان
دل مي گزد اگر همه قند مکررست
مجنون پاکباز بود فارغ از حساب
ديوانه را چه کار ديوان محشرست؟
حقي که هست دختر رز را به ميکشان
در پيش حق شناس به از شير مادرست
تخت است دل چو از غم ايام شد سبک
سر چون گران شود ز مي لعل، افسرست
ماه تمام، گاه شود بدر و گه هلال
دوري که برقرار بود دور ساغرست
باشد به خون غم مي گلرنگ تشنه تر
شاهين اگر چه تشنه به خون کبوترست
هر چند مي کند مي گلرنگ کار خويش
از دست ساقيان گل اندام خوشترست
در بحر بيکنار نگيرد قرار موج
هر ناز او مقدمه ناز ديگرست
زان تيغ الحذر که ز پيچ و خم ميان
در چشم موشکاف، سراپاي جوهرست
زين صيدها که هست درين طرفه صيدگاه
در پاي خم شکار بط مي نکوترست
صائب کجا ز درگه صاحبقران رود؟
دولت درين سرا و گشايش درين درست