شماره ٢٨٤: آن را که در وطن لب ناني ميسرست

آن را که در وطن لب ناني ميسرست
سي شب ز ماه عيد سرايش منورست
در خانه هاي کهنه بود مور و مار بيش
حرص و امل به طينت پيران فزونترست
ارباب احتياج اگر آبروي خويش
گردآوري کنند، به از عقد گوهرست
هرگز نگردد آينه را دل به آب صاف
ظلمت ز آب خضر نصيب سکندرست
در کنه ذات، فکر به جايي نمي رسد
درياي بيکنار چه جاي شناورست؟
فردي که ساده است نيارند در حساب
ديوانه را چه کار به ديوان محشرست؟
از بس گزيده است سلامت روي مرا
موج خطر به چشم من آغوش مادرست
در قطره اي چه جلوه کند بحر بيکنار؟
در چشم مور ملک سليمان محقرست
صائب به غير نامه عالم نورد من
هر نامه اي که هست و بال کبوترست