در بحر شعر، خامشي از لاف بهترست
دست بلند، حجت عجز شناورست
رنگين ز پيچ و تاب شود چهره سخن
از خون نصيب تيغ به مقدار جوهرست
مهر از جهان ببر که غذاي لطيف او
خوني است در لباس، اگر شير مادرست
صبر گران رکاب نيايد به کار عشق
در بحر بيکنار چه حاجت به لنگرست؟
بر دل غبار کلفت ايام بار نيست
گوهر ميان گرد يتيمي نکوترست
از عالم جهات، اميد نجات نيست
بيچاره مهره اي که گرفتار ششدرست
دل جلوه گاه حسن به اقبال عشق شد
آيينه روشناس جهان از سکندرست
زان جلوه ها که سرو تو در کار باغ کرد
طوق گلوي فاختگان خط ساغرست
سرچشمه اي که خضر ازو چشم آب داد
در زير دامن خط سبز تو مضمرست
صائب ز خاک چاشني قند مي برد
موري که محو حسن گلوسوز شکرست