زان غنچه لب شکايت من بي نهايت است
تنگ است وقت، ورنه سخن بي نهايت است
در سينه گشاده من درد و داغ عشق
چون نافه در زمين ختن بي نهايت است
پرهيز در زمان خط از يار مشکل است
در نوبهار، توبه شکن بي نهايت است
ماه تمام مي کند ايجاد هاله را
تا شمع روشن است لگن بي نهايت است
چون ميوه در تو تا رگ خامي به جاي هست
گردن مکش، که دار و رسن بي نهايت است
تازه است دايم از سيهي داغ عندليب
در گلشني که زاغ و زغن بي نهايت است
مشمار سهل رخنه گفتار خويش را
کاين رخنه در خرابي تن بي نهايت است
دست ز کار رفته ز برگ است بيشتر
در کشوري که سيب ذقن بي نهايت است
در غربت است چشم حسودان به زير خاک
اين چاه در زمين وطن بي نهايت است
از مستمع گشوده شود چشمه سخن
هر جا سخن کش است، سخن بي نهايت است
دندان به دل فشار که بر خوان روزگار
اين لقمه هاي دست و دهن بي نهايت است
جاي دو مغز در ته يک پوست بيش نيست
در تنگناي چرخ دو تن بي نهايت است
صائب سخن پذير درين روزگار نيست
ورنه مرا به سينه سخن بي نهايت است