با چهره شکفته گلستان چه حاجت است؟
با خط و زلف، سنبل و ريحان چه حاجت است؟
روي ترا به زلف پريشان چه حاجت است؟
آتش چو سرکش است به دامان چه حاجت است؟
درياي آرميده به آشوب تشنه است
شور مرا به سلسله جنبان چه حاجت است؟
از دامن است شعله جواله بي نياز
گرداب را به شورش طوفان چه حاجت است؟
آتش گل هميشه بهارست عشق را
پروانه را به سير گلستان چه حاجت است؟
زندان بود به مردم خودبين سواد شهر
از خود رميده را به بيابان چه حاجت است؟
عالم به چشم آينه گردد سيه ز آب
دل زنده را به چشمه حيوان چه حاجت است؟
باشد ز چوب منع دربسته بي نياز
با جبهه گرفته به دربان چه حاجت است؟
از سينه هاي چاک بود فتح باب دل
اين در چو باز شد به گريبان چه حاجت است؟
ريزش چه کار با دل بي آرزو کند؟
آن را که تخم سوخت به باران چه حاجت است؟
گلچين چه گل ز گلشن دربسته مي برد؟
با روي شرمناک، نگهبان چه حاجت است؟
اکنون که سوخت گرمي پرواز بال من
ديگر مرا به شمع شبستان چه حاجت است؟
از دل، گرفتگي به تماشا نمي رود
نقش و نگار بر در زندان چه حاجت است؟
ما خون خود حلال به تيغ تو کرده ايم
از خاک ما کشيدن دامان چه حاجت است؟
پيري ز ميل سيب زنخدان حجاب نيست
در ميوه بهشتي به دندان چه حاجت است؟
شد رهنما به حق چو مرا درد بي دوا
صائب دگر به ناز طبيبان چه حاجت است؟