خاطر چو خرم است به صهبا چه حاجت است؟
دل چون گشاده است به صحرا چه حاجت است؟
سير چمن بود پي تحصيل وقت خوش
با وقت خوش به سير و تماشا چه حاجت است؟
هيچ است گنج عالم اگر نيست دل غني
دل چون توانگرست به دنيا چه حاجت است؟
دست کريم آينه سيماب گوهرست
ابر بهار را به تقاضا چه حاجت است؟
ما چون کليد خانه به دست تو داده ايم
ديگر درازدستي يغما چه حاجت است؟
چشم از براي روي عزيزان بود به کار
يعقوب را به ديده بينا چه حاجت است؟
محتاج بادبان نبود کشتي سپهر
عشاق را به همت والا چه حاجت است؟
فردا چو غم زياده ز امروز مي رسد
امروز خوردن غم فردا چه حاجت است؟
موي سفيد و روي سيه عيب مشک نيست
با خلق خوش به صورت زيبا چه حاجت است؟
راز دو کون در گره نقطه بسته است
گشتن به هر کتاب سراپا چه حاجت است؟
از شمع بي نياز بود خاک کشتگان
در کوه لعل لاله حمرا چه حاجت است؟
احوال ما به تيغ تو چون آب روشن است
عرض نياز تشنه به دريا چه حاجت است؟
خصمي چو کجروي همه جا در رکاب اوست
افلاک را به دشمني ما چه حاجت است؟
از راه حرف وصوت رسيدن به کنه خلق
با نامه گشاده سيما چه حاجت است؟
سرگرمي محبت خوبان مرا بس است
صائب مرا به نشأه صهبا چه حاجت است؟