هشيار زيستن نه ز قانون حکمت است
در کارخانه اي که نظامش به غفلت است
اين کنج عزلتي که گرفته است شيخ شهر
در چشم اهل ديد کمينگاه شهرت است
بند از دهان کيسه گشودن، نه از زبان
اي خواجه در طريقه ما شکر نعمت است
سوداگرست هر که دهد زر به آبروي
آن کس که بي سؤال دهد اهل همت است
دشت گشاده را نشود بستگي نصيب
سين سخا کليد در باغ جنت است
از تيغ آفتاب گل و لاله رنگ باخت
شبنم هنوز مست شکرخواب غفلت است
در کاسه سري که بود فکر آب و نان
چون آسيا هميشه پر از گرد کلفت است
يک کشتي درست به ساحل نمي رسد
زين شورشي که در سر درياي وحدت است
گوهر ز اشک ابر سرانجام مي کند
صائب کسي که همچو صدف پاک طينت است