شماره ٢٦٩: درد دلم ز پرسش ارباب عادت است

درد دلم ز پرسش ارباب عادت است
بيماريي که هست مرا، از عيادت است
در کنه کفر و دين نرسيده است هيچ کس
هنگامه گرم ساز جهان، رسم و عادت است
آبي که خاکمال دهد آب خضر را
در چشمه سار جوهر تيغ شهادت است
کم خون به سايه علم عشق مي خوريم؟
حرفي است اين که بال هما را سعادت است
بر هر طرف که ميل کند بحر، تابعم
موج مرا به کف چه عنان ارادت است؟
در ساغر زياده طلب خون بود مدام
نشتر هميشه در خم خون زيادت است
مشکل که سر به چشمه کوثر در آورد
صائب چنين که تشنه تيغ شهادت است