شماره ٢٦٤: کي جام باده در خور کام و زبان ماست؟

کي جام باده در خور کام و زبان ماست؟
خوني که مي خوريم زياد از دهان ماست
خاري است غم که در دل ما ريشه کرده است
ماري است پيچ و تاب که در آشيان ماست
روي فلک سياه ز گرد گناه ما
پشت زمين به کوه ز خواب گران ماست
خطي که گرد خود ز خرابي کشيده ايم
در موج خيز حادثه دارالامان ماست
احوال خود به گريه ادا مي کنيم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
گردون به گرد ما نرسد در سبکروي
برق آتش فسرده اي از کاروان ماست
تنها نه ايم در ره دور و دراز عشق
آوارگي چو ريگ روان همعنان ماست
زلفي که مي کشد به کمند آفتاب را
در پيچ و خم ز جوهر تيغ زبان ماست
در کلبه قناعت ما نيست چون منع
هر کس که مي خورد دل خود، ميهمان ماست
ديوار مي نهد به ره سيل تندرو
گرد کساديي که پي کاروان ماست
از اشک ماست پنجه خورشيد در نگار
خونابه فلک ز دل خونچکان ماست
روشن شده است آينه ما به نور عشق
خورشيد خال عيب رخ دودمان ماست
(در خون کشيده است ز غيرت بهار را
رنگ شکسته اي که به روي خزان ماست)
صائب گه مناظره از مور عاجزيم
گردون اگر چه عاج ز تيغ زبان ماست