شماره ٢٥٩: ميگون لبي که مست و خرابم

ميگون لبي که مست و خرابم
سرچشمه اي که سير ز آبم کند کجاست؟
دريادلي که از قدح بي شمار مي
فارغ ز فکر روز حسابم کند کجاست؟
عمري است تا ز جسم گرانجان در آتشم
سيل سبکروي که خرابم کند کجاست؟
کرده است تلخ ديده بيدار عيش من
شيرين فسانه اي که به خوابم کند کجاست؟
چون لاله شد دلم سيه از تنگناي شهر
دشتي که خوش عنان چو سرابم کند کجاست؟
چون گل ز هرزه خندي بيجاي خود ترم
سوز محبتي که گلابم کند کجاست؟
بند زبان من شده در بزم وصل، هوش
پيمانه اي که رفع حجابم کند کجاست؟
لرزان ز سردسير صباحت رسيده ام
حسن برشته اي که کبابم کند کجاست؟
صائب سخن رسي که درين قحط سال هوش
گوشي به فکرهاي صوابم کند کجاست؟