شماره ٢٥٨: جان در طلسم جسم ز تن پروري بجاست

جان در طلسم جسم ز تن پروري بجاست
اين تيغ در نيام ز بيجوهري بجاست
غير از خط تو، خط که را اي بهار صنع
در آفتابروي قيامت تري بجاست؟
ايمان به خط سبز تو آورد هر که بود
چشم سياه مست ترا کافري بجاست
حرفي است اين که سرمه شود مهر خامشي
چشم ترا ز سرمه زبان آوري بجاست
باران اگر چه نيست بجا در زمين شور
با زاهدان خشک زمستان تري بجاست
آيينه را گزير نباشد ز پشت و روي
تا دين به جاي خويش بود کافري بجاست
از بخل نيست راز حقيقت نهفته روي
در شيشه اين شراب ز بي ساغري بجاست
کم نيست ز آب خضر، اثرهاي پايدار
ز آيينه قصر دولت اسکندري بجاست
شيرازه نظام جهان است راستي
تا اين علم بپاي بود لشکري بجاست
زنار مي شود کمر بندگي ترا
تا در دل تو داعيه سروري بجاست
عمر دراز قسمت بي حاصلان شود
صد سال سرو در چمن از بي بري بجاست
نتوان به دخل زلف سخن را ز دست داد
هم بت شکن به موقع و هم بتگري بجاست
از سر هواي جاه به افسون نمي رود
تا سر به جاي خويش بود سروري بجاست
الزام خصم، کار فرومايگان بود
صائب گذشت اگر ز سر داوري بجاست