شماره ٢٥٧: خط سر زد و تغافل او همچنان بجاست

خط سر زد و تغافل او همچنان بجاست
گل کوچ کرد و گوش کر باغبان بجاست
ايمن مشو ز خصمي تيغ زبان که شمع
در بوته گداز بود تا زبان بجاست
کو سينه اي که داغ عزيزان نديده است؟
اينک هزار لاله درين بوستان بجاست
آيينه خانه دل ما بي غبار نيست
چندان که سرمه واري ازين خاکدان بجاست
عهد شباب رفت و همان مست غفلتيم
شد نوبهار و زحمت خواب گران بجاست
جان را ببين کدام به تلخي سپرده اند؟
از طوطيان شکر، ز هما استخوان بجاست
کج بحث، راستي ز طبيعت برون برد
پهلو تهي نمودن تير از کمان بجاست
صائب زبان کلک سخن آفرين ماست
امروز شعله اي که درين دودمان بجاست