شماره ٢٥٦: دندان نماند و حرف طرازي همان بجاست

دندان نماند و حرف طرازي همان بجاست
برچيده گشت مهره و بازي همان بجاست
روز قيامت و شب هجران به سر رسيد
وين راه را چو زلف درازي همان بجاست
سودي نداد سلسله پردازي جنون
کز نقش پاي، سلسله سازي همان بجاست
صد بار اگر چو ماه، مرا چرخ بشکند
خورشيد را شکسته نوازي همان بجاست
هر چند سوخت عشق حقيقي دل مرا
دلبستگي به عشق مجازي همان بجاست
در ابر خط نهفته نشد آفتاب تو
روي ترا نظاره گدازي همان بجاست
هر چند حسن را ز ستم توبه داد خط
در چشم يار عربده سازي همان بجاست
آلوده شد ز لوث ريا دامن زمين
پاکي خرقه هاي نمازي همان بجاست
صائب چو شانه گر چه مرا دست خشک شد
با زلف يار دست درازي همان بجاست