شد يوسف آنکه رشته حب الوطن گسيخت
آمد برون ز چاه، کسي کاين رسن گسيخت
چشم مرا به ابر بهاران چه نسبت است؟
کز زور گريه رشته مژگان من گسيخت
از بخت نارسا نکنم شکوه، چون کنم؟
آن يوسفم که بر لب چاهم رسن گسيخت
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
ذکرش به خير باد که تسبيح من گسيخت!
اي بيستون ز سنگ چه پا سخت کرده اي؟
برخيز از ميان، کمر کوهکن گسيخت
از دستبرد رشک زليخا که کور باد
پاي نسيم مصر ز بيت الحزن گسيخت
تا رفت دل ز سينه دگر روز خوش نديد
اين خون گرفته شمع، عبث از لگن گسيخت
روزي که تيغ داد زليخا به مصريان
سر رشته اميد من از پيرهن گسيخت
از امن گاه گوشه خلوت برون ميا
زان شمع کشته شد که دل از انجمن گسيخت
حرفي بگو که باعث دلبستگي شو
صائب به ذوق دام تو از صد چمن گسيخت