شماره ٢٥٤: باران چو انجم از فلک گريه تاک ريخت

باران چو انجم از فلک گريه تاک ريخت
ابر بهار، رنگ قيامت به خاک ريخت
گفتي به جاي قطره باران درين بهار
دامان پر گل از کف گردون به خاک ريخت
چون سينه صدف گهر آبدار کرد
هر شبنمي که گل به گريبان خاک ريخت
آينه رويي از جگر خاک جلوه کرد
هر قطره عرق که ازان روي پاک ريخت
ماند چگونه نامه مستان سياهروي؟
زان اشک بي شمار که از چشم تاک ريخت
هر نخل آرزو که دل از روي شوق بست
چون نخل موم ازين نفس شعله ناک ريخت
رويم ز اشک شور نمکزار گشته است
يارب که اين نمک به دل چاک چاک ريخت؟
آورد سر برون ز گريبان بخت سبز
چون شيشه هر که جرعه خود را به خاک ريخت
صائب نگاه يار که مي مي چکد ازو
در جام ما براي چه زهر هلاک ريخت؟